بهلول و طعام خلیفه
آورده اند که: هارون الرشید خوان طعامی برای بهلول فرستاد. خادم خلیفه طعام نزد بهلول آورد و پیش او گذاشت و گفت این طعام مخصوص خلیفه است و برای تو فرستاده تا بخوری. بهلول آن طعام را به پیش سگی که در آن خرابه بود گذاشت. خادم بانگ به او زد که چرا طعام خلیفه را به پیش سگ می گذاری؟ بهلول گفت دم مزن، اگر این سگ بشنود که طعام خلیفه است او هم نمی خورد.
حقیقت و دروغ
روزی دروغ به حقیقت گفت: میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم، حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد. آن دو با هم به کنار ساحل رفتند وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را درآورد. دروغ حلیه گر لباسهای او را پوشید و رفت از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است اما دروغ در لباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود.
ملاحسین کاشفی و پیرمرد سبزواری
ملاحسین کاشفی که از وعاظ معروف بود به جهت نظم بعضی از امور دینی به هرات رفت. مردم سبزوار به او بدگمان بودند، بعضی او را شیعه می گفتند و بعضی او را سنی می دانستند. بعد از مدتی به سبزوار بازگشت روزی در مسجد جامع سبزوار مشغول سخنرانی بود. پیرمردی از اهالی سبزوار در پای منبر ملاحسین برخاست که از وی سوال کند، اتفاقاً در همین زمان در زبان ملاحسین جاری شد که جبرئیل دوازده هزار مرتبه بر پیامبر اکرم (ص) نزول کرده. پیر سبزواری که این سخن را شنید وقت را مناسب یافته از واعظ پرسید: بگو که جبرئیل چند مرتبه بر حضرت علی(ع) نزول کرد؟
ملاحسین که فهمید پیرمرد در مقام نکته گیری و امتحان است. در جواب گفت: جبرئیل بیست و چهار هزار بار بر علی (ع) نازل شد. دیگر بار پیر گفت که: جهت خوش آمد من این سخن را بر زبان می آری یا دلیلی بر این ادعا داری؟
ملاحسین گفت: دلیل من آنست که پیامبر اکرم (ص) فرموده اند: (انا مدینه العلم و علی بابها). پس هرگاه که جبرئیل دوازده هزار بار در مدینه آمده باشد باید که بیست و چهارهزار بار در رفتن و بیرون آمدن بر علی (ع) که باب مدینه است وارد شده باشد.
(مهنامه قضایی)
سقراط
سقراط حکیم را که محکوم به مرگ شده بود به قتلگاه می برند زن و شاگردانش دنبال او گریه کنان می آمدند، سقراط از زنش پرسید چرا گریه می کنی؟
گفت: از آن می گریم که تو مقتول واقع می شوی.
گفت: مگر دوست داشتی که من قاتل واقع شده باشم؟
زن گفت: از آن می گریم که بی گناهت می کشند.
گفت: مگر دوست داشتی که با گناهم بکشند؟
شاگردانش گفتند: نعش تو را چه کار کنیم؟
گفت: به صحرا اندازید.
گفتند: از درندگان ایمن نخواهد ماند.
گفت: آن چماق مرا برای دفع آنان در نزدیکی دستم بگذارید.
گفتند: در آن وقت حس و حرکت نداری که آنها را دفع کنی.
گفت: پس چون حس و حرکت نخواهم داشت از اذیت و آزار آنان نیز مرا آسیبی نخواهد بود.
احسنت
متوکل خلیفه جبار عباسی در شکارگاه تیری به طرف آهو انداخت، تیر او به خطا رفت و آهو گریخت وزیرش گفت: احسنت.
متوکل با عصبانیت پرسید: به من می گویی؟
وزیر گفت: نه به آهو.
تنظیم:بخش کودک و نوجوان
*********************************